کی تو را گرسنه گذاشتم؟!
علامه طباطبایی در زمینه مکاشفات خود حکایت می کند که:
?… من در نجف که بودم، هزینه زندگی ام از تبریز می رسید، دو سه ماه تأخیر افتاد و هر چه پس انداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید.
? روزی در منزل نشسته بودم و کتابم روی میز بود، مطالب هم خیلی باریک و حساس بود، دقیق شده بودم در درک این مطالب، ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی افکار مرا پاره کرد و با خود گفتم تا کی می توانی بدون پول زندگی کنی؟
?به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر [ تهیه رزق و روزی] به نظرم رسید، شنیدم که، کسی محکم در خانه را می کوبد، پاشدم رفتم، در را باز کردم و با مردی روبه رو شدم، که دارای محاسن حنایی و قد بلند و دستاری بر سر بسته بود که، نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی، (دستار خاصی بود، با فرم مخصوص) به محض اینکه در باز شد، ایشان به من سلام کرد و گفتم: علیکم السلام
⚡️گفت: من شاه حسین ولیّ هستم، خدای تبارک و تعالی می فرماید:
⁉️در این هجده سال (از سالی که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم) کی تو را گرسنه گذاشتم که، درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی، خداحافظ شما!
⭕️در را بستم و آمدم، پشت میز مطالعه، آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم، در نتیجه سؤالی برای من پیش آمد و اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟!
⚪️ اگر اینجور بود، پس چرا الآن سرم را از روی دستم برداشتم؟! و یا خواب بودم، ولی اطمینان داشتم که، خواب نبودم، بیدار بودم، معلوم شد که، یک «حالت کشفی» برای من رخ داده بود.
آخرین نظرات