پیری فرزانه در کوهستان سفر مى کرد. سنگ گران قیمتى را در جوى آبى یافت. روز بعد به گرسنه ای رسید؛ کیسه اش را گشود تا در طعام با او شریک شود. مرد گرسنه، سنگ قیمتى را دید. از آن خوشش آمد و خواست که آن سنگ، از آنِ وی باشد. مسافر پیر، بى درنگ، سنگ را به او داد. مرد بسیار شادمان گشت و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پای نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر، به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، به دنبال پیر فرزانه می گشت. هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «بسیار اندیشیدم. من مى دانم این سنگ چقدر گرانبهاست، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به چون منی ببخشى!!!
♦️استادي مي گفت :
?” صبح ها که دکمه هاي لباسم را مي بندم ، به
? این فکر مي کنم که چه کسي آنها را باز
خواهدکرد ؟
?خودم یا مُرده شور ؟ “
?دنیا همین قدر غیر قابل پیش بیني است …
?به آنهايي که دوستشان دارید ،
?بي بهانه بگوييد : ” دوستت دارم … “
?بگوييد : ” در این دنیاي شلوغ ، سنجاقَت کرده
ام به دلم … “
?بگوييد : ” گاهي فرصت با هم بودنمان ، کوتاه
تر از عمرِ شکوفه هاست … “
? ” بودن ها ” را قدر بدانيم !
?” نبودن ها ” همين نزديكي ست …
آخرین نظرات