موضوع: "بدون موضوع"
?حکایت شکارچی و پرنده نصیحتگو
? یک شکارچی پرنده ای را به دام انداخت.
پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
? پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.
مرد قبول کرد. پرنده گفت:
⬅️ پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
? مرد بلافاصله او را آزاد کرد.
پرنده بر روی بام نشست و گفت:
⬅️ پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.
بر چیزی که از دست دادی، حسرت مخور.
پرنده بر روی شاخه درخت پرید و گفت:
ای بزرگوار ! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده گرم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. وگرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.
? مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت:
مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی !
پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکن.
ای ساده لوح ! همه وزن من سه گرم. بیشتر نیست، چگونه ممکن است یک مروارید ده گرمی در شکم من باشد؟
? مرد شکارچی به خودش آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست، پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
? پند گفتن با نادان خواب آلود مانند:
بذر پاشیدن در زمین شوره زار است…❕
از عقابی پرسیدند:
آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟
عقاب لبخند زد و گفت:
من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن(تکبر)کنم!
من در اوج بلندی نگاهم همیشه به زمین است
دلاك و خدمت پدر
عالم ثقه (شيخ باقر كاظمي ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقي كه دلاك بود نقل كرد كه او گفت : مرا پدر پيري بود كه در خدمتگذاري او كوتاهي نمي كردم ، حتي براي او آب در مستراح حاضر مي كردم و مي ايستادم تا بيرون بيايد؛ و هميشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مي رفتم ، تا امام زمان عليه السلام را ببينم . شب چهارشنبه آخري براي من ميسر نشد مگر نزديك مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم .
ثلث راه باقي مانده بود و شب مهتابي بود ، ناگاه شخص اعرابي را ديدم كه بر اسبي سوار است و رو به من كرد .
در نفسم گفتم : زود است اين عرب مرا برهنه كند . چون به من رسيد به زبان عربي محلي را من سخن گفت و از مقصد من پرسيد !
گفتم : مسجد سهله مي روم . فرمود : با تو خوردني همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود : دست خود را داخل جيب كن ! گفتم : چيزي نيست ، باز با تندي فرمود : خوردني داخل جيب تو است ، دست در جيب كردم مقداري كشمش يافتم كه براي طفل خود خريده بودم و فراموش كردم به فرزندم بدهم .
آنگاه سه مرتبه فرمود : وصيت مي كنم پدر پير خود را خدمت كن ، آنگاه از نظرم غائب شد .
بعد فهميدم كه او امام زمان عليه السلام است و حضرت حتي راضي نيست كه شب چهارشنبه براي رفتن به مسجد سهله ، ترك خدمت پدر كنم .
•حاج آقای قرائتی
مابه دو وسیله
میتوانیم منکرات جامعه
را ازبین ببریم؛ با ازدواج و نماز
ازدواج مهارکننده ← شهوت
ونماز ازبین برنده ← غفلت


آخرین نظرات