موضوع: "بدون موضوع"
ﻧﮕﻮ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﺷﺪﻡ!
ﺑﮕﻮ : ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ، ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ!
ﻧﮕﻮ : ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ!
ﺑﮕﻮ : ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺘﻰ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ!
ﻧﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺑﺪ ﻧﺪﻩ!
بگو : ﺧﺪﺍ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺪﻩ!
ﻧﮕﻮ : ﻗﺎﺑﻞ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
بگو: ﻫﺪﯾﻪ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ!
ﻧﮕﻮ : ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ!
ﺑﮕﻮ : ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻡ !
نگو: ﺯﺷﺘﻪ!
ﺑﮕﻮ : ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻧﮕﻮ : ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
بگو : عالیام!
ﻧﮕﻮ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ!
ﺑﮕﻮ : خدا قوت!
ﻧﮕﻮ : ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ!
بگو: ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
ﻧﮕﻮ : ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ!
ﺑﮕﻮ : ﺁﺳﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻧﮕﻮ : ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺒﻢ ﺭﺳﯿﺪ!
ﺑﮕﻮ : ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﻮﺩ !
ﻧﮕﻮ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
بگو: ﺧﻮﺩﻡ ﺣﻠﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ!
ﺧﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ، ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨد
نه سفیدی بیانگر زیبایی است..
و نه سیاهی نشانه زشتی..
..کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است.. انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش…. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش الله گلایه کنی..
… نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش ، شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ، و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش……
…تقدیم به كسانی که شایسته ی احترامند…
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
آخرین نظرات