? توفيق توبه
جناب آقا ميرزا ابوالقاسم مزبور از مرحوم اعتمادالواعظين تهرانى - عليه الرحمه - نقل نمود كه فرمود در سالى كه نان در تهران به سختى دست مى آمد، روزى ميرغضب باشى ناصرالدين شاه به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگهايى را مى شنود، پس ازتحقيق مى بيند سگى زاييده و بچه هايش به او چسبيده و چون در اثر بى خوراكى پستانهايش شير ندارد، بچه هايش ناله و فرياد مى كنند.
ميرغضب باشى سخت متاءثر مى شود، از دكان خبازى كه در نزديكى آن محل بود، مقدارى نان مى خرد و جلوش مى اندازد و همانجا مى ايستد تا سگ مى خورد و بالاخره پستانهايش شير مى آورد و بچه هايش آرام مى گيرند و سرگرم خوردن شير از پستانهاى مادر مى شوند.
ميرغضب باشى مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مى خرد و نقدا پولش را مى پردازد و مى گويد هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان به اين سگ برساند و اگر يك روز مسامحه شود از تو انتقام مى كشم .
در آن اوقات با جمعى ازرفقايش ميهمانى دوره اى داشتند به اين تفصيل كه هر روز عصر، گردش مى رفتند و تفرج مى كردند و براى شام در منزل يكى با هم صرف شام مى نمودند تا شبى كه نوبت ميرغضب باشى شد، زنى داشت كه تقريبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود بود و زنى هم تازه گرفته بود و نزديك دروازه شهر منزلش بود.
توفيق توبه
به زن قديمى خود پول مى هد و مى گويد امشب فلان عدد ميهمان دارم و براى صرف شام مى آييم و بايد كاملا تدارك نمايى ، زن قبول مى كند و طرف عصر با رفقايش بيرون شهر رفته تفرج مى كردند.
تصادفا تفريح آن روز طول مى كشد و مقدار زيادى از شب مى گذرد، هنگام مراجعت ، رفقايش مى گويند دير شده و سخت خسته شديم ، همين در دروازه كه منزل ديگر تو است مى آييم .
ميرغضب باشى مى گويد اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملا تدارك شده بايد آنجا برويم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گويند ما امشب در اينجا مى مانيم و به مختصرى غذا قناعت مى كنيم و آنچه در آن خانه تدارك كرده اى براى فردا. ميرغضب باشى ناچار قبول مى كند و مقدارى نان و كباب مى خرد و آنها مى خورند و همانجا مى خوابند.
هنگام سحر، از صداى ناله و گريه بى اختيارى ميرغضب باشى همه بيدار مى شوند و از او سبب انقلاب و گريه اش را مى پرسند، مى گويد در خواب ، امام چهارم حضرت سجاد عليه السلام را ديدم به من فرمود احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان ، امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود؛ زيرا زن قديمى تو از غيظى كه به تو داشت ، سمى تدارك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند، فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهد او را به خوشى رها كن .
ديگر آنكه : خداوند تو را توفيق توبه خواهد داد و چهل روز ديگر به كربلا سر قبر پدرم حسين عليه السلام مشرف مى شوى . پس صبح با رفقا مى گويد براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى برويم ، با هم مى آيند چون وارد مى شود زن تعرض مى كند كه چرا ديشب نيامدى ؟ به او اعتنايى نمى كند و با رفقايش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى كه امام عليه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گويد ديشب چه خيالى در باره ما داشتى ؟ اگر امر امام عليه السلام نبود از تو تلافى مى كردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد، اگر مايلى در همين خانه باش و من با تو مثل اينكه چنين كارى نكرده بودى رفتار خواهم كرد و اگر ميل فراق دارى تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم ، زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى كند، طلب طلاق مى كند او هم با كمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش كرده رهايش مى كند.
از شغل خودش هم استعفا مى دهد و استعفايش مورد قبول واقع مى شود آنگاه مشغول توبه و اداى حقوق و مظالم گرديده و پس از چهل روز به كربلا مشرف مى شود و همانجا مى ماند تا به رحمت حق واصل میگردد.
“داستانهای شگفت”
آخرین نظرات