تنها_مسجد_آبادی
راوی: حجت الاسلام محمد رضا رضایی
سالها پیش، آن وقتها هنوز #شانزده، #هفده سال بیشتر نداشتم.
یک روز تو زمینهاي کشاورزي سخت مشغول کار بودم.
من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ي خلوص، و نیت پاك او، چیزهاي زیادي شنیده بودم
می دانستم اهل آبادي هم خیلی دوستش❤ دارند.
مثلاً وقتی از #سربازي برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز #ازدواجش?، همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم.
عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید براي همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم…!
برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: « #بیا.»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم.
بیلش را گذاشت کنار.انگار وقت
استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود.
با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره..؟»
بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی…!
از #دین و #پایبندي به دین گفت، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من.با آن سن جوانی اش،
مثل یک پدر مهربان و دلسوزمی گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه
کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم
آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم.
وقتی حرفهایش تمام شد و به خودم
آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آنجا نشسته ام…..
صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.
دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت.
ازش خداحافظی کردم و رفتم، در
حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود
خاک_های_نرم_کوشک
شهید_عبدالحسین_برونسی
آخرین نظرات