حکایت
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد.
یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد.
جوان به عبادت مشغول شد ??بطوری که مجذوب پرستش شد.
روزی گذر پادشاه? به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است.
همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه به جستجو پرداخت? و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. ?جوان گفت:
اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،? پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانۀ خویش نبینم؟
آخرین نظرات