حکایتی شنیدنی
?از بایزید بسطامی عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم…چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود.
پس با خویش گفتم : گر بیدارش کنم خطاکار خواهم بود
آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود…
هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟!
قصه را برایش گفتم…
او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ بدار
آخرین نظرات